پيام
+
در مثنوي حکايت يک گاو است که از صبح تا شب، توي يک جزيره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب ميچرد، خوب ميخورد، چاق و فربه ميشود، بعد شب تا صبح از نگراني اينکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب ميشود !
حکايت آن گاو، حکايت دل نگرانيهاي بيخود آدمهاست. حکايت همان ترسهايي، که هيچوقت اتفاق نميافتد، فقط لحظههايمان را هدر ميدهد. يک روز چشم باز ميکني، ميبيني عمرت تمام
زمزمه نسيم
98/11/29
2-FDAN
اوهوم
نوشته هاي ...
ارهx-(